
شهید امیرحسین شیخهادی؛ مرزبانی که در آرزوی شهادت بود
اسمش امیرحسین بود و راه و مرامش حسینی. امیرحسین شیخهادی پذیرفته شده رشته ریاضی دانشگاه فردوسی، مرزبان غیرتمندی بود که با وجود فراهم بودن همه امکانات برای انتقالی و آمدنش به نقطهای امن، داوطلبانه دور افتادهترین نقطه مرزی را انتخاب کرد. او در چکیگور سیستان و بلوچستان ماند، چون معتقد بود خونش از دیگر سربازان رنگینتر نیست.
پنجم تیرماه سال ۱۴۰۳ مصادف بود با روز عید غدیر که پاسگاه ولایت چکیگور مورد حمله اشرار واقع میشود و امیرحسین به شهادت میرسد. مدتی از مراسم نخستین سالگرد شهادت امیرحسین میگذرد که برای گفتوگو با مادر شهید راهی منزلشان میشویم. در خانه که به رویمان گشوده میشود روی دیوار روبهرو قابی مقابل چشمانمان میبینیم به مثابه موزه شهدا.
دیواری که سرتاسر عکس و یادگارهای شهید است. میزهایی که بر روی آنها هر آنچه جا مانده از شهید به نمایش گذاشته شده و یک بوفه شیشهای که تمام طبقات آن با لوحهای افتخار، کتونیهای هدیه آخرین تولد که هیچوقت رنگ پا به خود ندید، عطرها و ... مزین شده است.
مثل یک معجزه بود
«فرزند اولمان بود و وسواس زیادی برای انتخاب اسمش داشتیم. چند اسم هم انتخاب کرده بودیم؛ اما پدرش خوابی دید که در آن اسم امیرحسین برای فرزندمان انتخاب شده بود.» اینها را خانم مهری حمامیدره، مادر شهید، میگوید تا از ارادت فرزندش از کودکی به صاحب نامش، امام حسین (ع) و خاندانش و خادمالحسینی او بگوید.
ارادتی که با شروع ماه محرم با گذاشتن میز کوچکی جلوی در خانه و سیاهپوش کردنش با چادر سیاه مادر و راه انداختن بساط چای و شربت به نشانه مجلس عزای امام حسین (ع) نشان داده میشد. هنوز خیلی از همسایهها ایستگاه چای صلواتی امیرحسین و دوستانش در محله گاز و بعدها خیابان دانشگاه را در یاد دارند.
«پنج سالش که تمام شد تصمیم گرفتیم بگذاریمش مهد کودک. اطراف خانه مهدکودکی نبود. این شد که به مهدقرآنی در نزدیکی منزل بردیمش. یک هفته نشده بود که از من خواستند به مهد بروم. حقیقت کمی نگران شدم چه اتفاقی افتاده است. آنجا پرسوجو کردند درباره تمرین قرائت قرآن و کار با امیرحسین.
وقتی فهمیدند خود من سواد قرآنی ندارم تعجبشان بیشتر شد. پسرم در همان یک هفته چنان قرآن را آموخته و حفظ کرده بود که برای همه جای تعجب داشت. اسمش را نمیدانم چه بگذارم، اما او به خوبی قرآن میخواند و این برای ما مثل یک معجزه بود.»
از قبولی در رشته مکانیک تا پذیرش دانشگاه فردوسی
شهید امیرحسین شیخهادی فرزند ارشد و تنها پسر خانواده بود. عصای دست پدر و غمخوار مادر. از کودکی هر وقت از درس و مشق فارغ میشد به کارگاه کفاشی پدر میرفت. در انجام کارهای خانه هم از هیچ کاری برای مادر دریغ نداشت.
او بعد از گرفتن دیپلم در رشته مکانیک خودرو دانشگاه گناباد پذیرفته میشود، یکباره تصمیم به آزمونی دوباره آن هم در رشته ریاضی میگیرد، اما نمیدانسته کسی که یکبار دانشگاه دولتی پذیرفته میشود برای سال بعد حق حضور در آزمون را ندارد. سال سوم در کنکور با رتبه خوبی موفق به پذیرش در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی میشود. غافل از اینکه شش ماه اضافه خدمت برایش ثبت شده است!
مادر تعریف میکند: «نمیدانستیم آن یکسالی که نمیتوانسته در آزمون شرکت کند باید برای سربازی یا معافیت تحصیلی خودش را معرفی میکرد. اینطور شد که با وجود قبولی در دانشگاه فردوسی ثبتنامش نکردند و جای دانشگاه رفت دنبال کارهای سربازی.»
حاضر نشد به نقطه امن بیاید
تقدیر برای امیرحسین چنین رقم خورده بود که جای نشستن پشت میز دانشگاه، لباس رزم بپوشد و در دورافتادهترین نقطه مرزی کشور از مرزهای کشورش دفاع کند. مادر از نگرانیها برای منطقه حساس و دورافتادهای که فرزندش افتاده بود، میگوید و تلاشها برای انتقالیاش به جایی امنتر. اما او حاضر به پذیرش این جابهجایی نمیشود، چون خون خودش را رنگینتر از سربازی دیگر نمیدید.
مادر از مهربانی فرزندش از زبان ارشدش میگوید که؛ بعد از شهادتش برایشان بازگو کرده بود. سرهنگ شجاعی وقتی برای سرسلامتی به منزل ما آمده بود، تعریف میکرد: «من نه پسر شما را دیده بودم و نه میشناختم؛ اما بعد از شهادتش وقتی به پاسگاه رفتم برایم عجیب بود آن حجم از ناراحتی و عزاداری برای یک سرباز. سربازی که ستون یک پاسگاه بود و مهرش به دل همه.»
هم دورههایش تعریف میکردند او بسیار با محبت و مهربان بوده است. کاری نبوده که از او بخواهند و نه بگوید. داوطلبانه در آن هوای گرم زاهدان پای تنور نان میپخته و هر کار فنی که نیاز بوده به سراغ امیرحسین میرفتند.
اینها را مادر میگوید و در حالیکه با بغض به سمت بوفه میرود تیشرت سفیدی که آغشته به آرد و خمیر است را از طبقه دوم برداشته و به سمت ما میگیرد و میگوید: «ببینید لحظه شهادت پای تنور داشته نان میپخته که به پاسگاه حمله میکنند و....»
کلکل پدر و پسری
عید غدیر سال قبل پدر و مادر امیرحسین برای زیارت به حرم میروند. تماسهای پیاپی که با گفتن نام امیرحسین ارتباط قطع میشد آتش دلهره و اضطراب در دل آن دو میاندازد. بعدکلی تماس و طفره رفتنها بالاخره صدای ناشناسی از آن سوی خط میگوید: «امیرحسین گرما زده شده بیمارستان است.» اصرار پدر برای انتقال فرزندش با هواپیما و هزینه شخصی بیفایده است.
مادر ادامه میدهد: «آن روز همسر و برادرم عازم زاهدان میشوند. نمیدانید من تا زمانی که همسرم زنگ زد، چهحالی داشتم. مثل مرغ سرکندهای بودم که برای شنیدن خبری از امیرحسینم خودم را به هر دری میزدم.»
نه پسر شما را دیده بودم و نه میشناختم؛ اما بعد از شهادتش وقتی به پاسگاه رفتم برایم عجیب بود آن حجم از ناراحتی و عزاداری را
روایت که به زمان بازگو کردن لحظه شنیدن خبر شهادت فرزند میرسد، اشکهای خانم حمامی بیپروا روی گونههایش سُر میخورد. او در حالیکه با گوشه روسری اشک روی گونه را میگیرد از کلکلهای همیشگی امیرحسین و پدرش بر سر موضوعی میگوید. کلکل اینکه کدام زودتر شهید میشوند؛ «امیرحسین همیشه وقتی عکس شهیدی را میدید میگفت یک روز عکس من را هم روی در و دیوار شهر میبینید و به آن افتخار میکنید و پدرش هم همیشه میگفت: شاید هم برعکس باشد. من شهید شوم و شما به من افتخار کنید.
آن روز پدرش وقتی خبر شهادت امیرحسین را میفهمد گوشی را برمیدارد و به من زنگ میزند. " امیرحسین از من جلو زد. " همین یک جمله کافی بود تا دنیا بر سر من خراب شود».
فدای یک تار مویت
پسرم، ستون خانه بود. تمام کارهای خرید خانه و کارگاه تولیدی پدرش با او بود. لحظهای آرام و قرار نداشت. مادر من بود و پدر پدرش به دلسوزی و مهربانی. کلا قرار بود سه ماه در مرز باشد بعد سر کلاس و دانشگاه برود. ۴۵ روز اول که پانزده روز مرخصی آمد شبی نبود به حرم نرود. شب آخر تا ۴ صبح حرم بود. بعد هم پای پیاده تا خانه برگشته بود.
وقتی گفتم مادر چرا این همه ساعت حرم بودی، با حسرت گفت: شاید این آخرین زیارتم باشد. روزی هم که خواست برود، کلاه نظامیاش را سر میخی روی دیوار گذاشت. گفت دیگر به آن نیازی ندارم. بعد شهادتش یک روز کلاه را برداشتم تا ببوسم، دیدم برایم شعری داخل کلاه با خودکار آبی نوشته است. شعری که خبر از رفتنش میداد و یک جدایی: «مادر! دارم میروم به مرز. شاید نیایم. اگر آمدم میآیم به سویت. اگر نیامدم فدای یک تار مویت.»
امیرحسین ارادت زیادی به ائمه (ع) به خصوص امامرضا و امامحسین (ع) داشت. قبل اعزام گذرنامهاش را گرفته بود برای پیادهروی اربعین، اما وقتی برای سفر به کربلا اقدام کرده بود، گفته بودند به خاطر سربازی ممنوع الخروج است. آن روزها کارش شده بود شب و روز اشک ریختن که مگر چه کرده که امامحسین (ع) او را نطلبیده است. چیزی از اعزامش نگذشته بود که زنگ زد و با خوشحالی برای من خوابی را تعریف کرد.
خواب اقامه نمازی که امامش امامرضا (ع) بوده و او در قنوت از امام میخواهد برای برآورده شدن حاجتش دعا کند. اصرار من برای شنیدن آرزویی که امیرحسین در دل داشته بینتیجه بود. اصرار از من و تکرار این جمله که "بگذارید به وقتش میفهمید" از او. همانجا چشمان همسرم پر اشک شد. من خواب فرزندم را به عاقبتبهخیری تعبیر کرده بودم؛ اما همسرم فهمیده بود امیرحسین برآورده شدن چه حاجتی را از امامرضا (ع) طلب کرده است.
همسایه با شهدای امنیت
پسرم رزمیکار بود و دورههای ورزشهای رزمی را گذرانده بود. کارگاه تولیدی پدرش خیابان عامل درست همان کوچهای بود که دو سال قبل شلوغی در آن اتفاق افتاد و دو بسیجی شهید شده بودند. آن ساعت امیرحسین برای خرید رفته بود بازار. وقتی برمیگردد و ماجرای شهادت ناجوانمردانه آن دو بسیجی را میشنود خیلی ناراحت میشود که چرا نبوده به حمایت از آنها برود.
چند اسم هم انتخاب کرده بودیم؛ اما پدرش خوابی دید که در آن اسم امیرحسین برای فرزندمان انتخاب شده بود
او همیشه از این دیر رسیدن و نبودنش در آن لحظه افسوس میخورد و ناراحت بود. الان مزار پسرم در بلوک ۱۵ در نزدیک مزار آن دوشهید امنیت دانیال رضازاده و حسین زینالزاده قرار دارد و در همسایگی هم هستند.
پسرم قرآن جلویم گذاشت
بعد از شهادت، امیرحسین، خیلی به خواب ما میآید. او در یکی از خوابهایش از من خواست بگویم اگر کسی حاجتی دارد برایش زیارت عاشورا بخوانند. چندبار به خواب خودم آمد و قرآنی جلویم گذاشت بخوانم. در خواب هوالعزیز را تکرار میکرد.
میگفتم مادر تو که میدانی من سواد قرآن خواندن ندارم. این سؤالم شده بود که این چه خوابی است که من میبینم. او که میداند مادرش سواد قرآنی ندارد. اما این خواب بارها تکرار شد. یک روز قرآن را مقابلم گذاشتم و صفحه اول را باز کردم، با سواد کمی که داشتم میتوانستم کلمات را سر هم کنم و با تلفظ صحیح اعرابش آیات را بخوانم. نور قرآن به دلم افتاده بود. بعد آن روز قرآن از دست من نیفتاد و تا به الان چند بار آن را به نیت شادی روح پسرم ختم کردهام.
عمل به وعده بعد از شهادت
پرنیا ۱۰ سال دارد و تنها خواهر امیرحسین است. او که ارتباط عاطفی قوی با برادرش داشت، تعریف میکند: «داداش خیلی به من محبت داشت. هر وقت بود با ماشین خودش من را به مدرسه میبرد. آخرین باری که آمده بود با هم رفتیم بازار برایم خرید کرد. از او خواستم دفعه بعد یک روسری برایم بخرد. گفت به شرط حیات. من آن زمان نفهمیدم این یعنی چی.
وقتی شهید شد یک روز که خیلی دلتنگش بودم با پدر و مادرم رفتیم بهشترضا. در تمام مسیر در دل با داداش امیر حرف میزدم و سر بدقولی و رفتنش از او شاکی بودم. سر مزارش که رسیدیم خودم را انداختم روی سنگ قبر برادرم و شروع کردم به گریه. تو حال خودم بودم که یک روسری روی دامانم قرار گرفت. آقایی آن روسری را گذاشت. نمیدانم از کجا و چرا روسری را برای من آورده بود. من ماجرا قول خرید روسری داداش امیر را برای هیچکسی تعریف نکرده بودم.
آن روز وقتی داستان آن قول و گلایههای دلی را برای پدر و مادر و مرد غریبه تعریف کردم آن آقا حتی از پدر و مادرم هم بیشتر گریه کرد و گفت که نذر روسری داشته و اتفاقی اینجا آمده است.»
* این گزارش پنجشنبه ۱۷ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۱۶۳ شهربانو روزنامه شهرآرا چاپ شده است.